واحه ای در لحظه

آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها.

واحه ای در لحظه

آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها.

حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه می‌کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی !
لحظه عزیمت تو ناگزیز می‌شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان
چقدرزود

دیر می‌شود !

قاف

و قاف

حرف آخر عشق است

آنجا که نام کوچک من
آغاز می‏شود!

خانه ام بی آتش

 

خانه ام بی آتش ،
دست هایم بی حس و نگاهم نگران ...
می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم ، این کاغذ ، این همه مورد خوب !!!
صدشقایق زخمی وهزارنیلوفربی صدامی میرد؟!!!
اگراینگونه ای آری بنویس

راستش می دانی؟طاقت کاغذ من طاق شده
پیکر نازک تنهاقلمم ، زیر آوار دروغ خرد شده !!!
می توانی تو بیا،سر این قصه بگیروبنویس ...
می توانی توازاین وحشی طوفان بنویس ،
طاقتش راداری که ببینی هرروز ،
زیررگبارنگاهی هرزه

 من دگـرخسته شـدم ...
باز تا کی به دروغ بنویسم :
آری می شود زیبا دید !!
می شود آبی ماند !!!
گل پرپر شده را زیبایی ست ؟!
رنگ نیرنگ آبی ست ؟!
می توانی تو بیا ،این قلم،این کاغذ ...
بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!

قسمت می دهم امّابه قلم،
آنچه میبینی ودیدم بنویس
ازخدا،
ازقفس خالی عشق ،
ازچراگاه هوس ،
ازخیانت ،
ازشرک ،
ازشهامت بنویس !!!
بنویس ازکمربـیـدشکـسته،
آری ازسکـوت شب ویک پنجره ی ساکـت وبـسته،
ازمن
آنکـه اینگـونه به امّـیدسبب سازنـشـسته
ازخود ...

هـرچه می خواهی ازاین صحنه به تصویربکـش :
صحنه ی پـیچش یک پیچک زشت دوردیوارصدا
حمله ی خفاشان،مردن گـنجشکان!جرأتش را داری کـه بـبـینی قلمت میشکـند؟کاغـذت می سوزد؟
طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی ازحق؟!
گـفـتن واژه ی حق سنگـین است
من دگـر خـسته شـدم
می توانی تو بیا،این قـلم،این کاغـذ
این همه موردخوب ...